چند لحظه تامل

داستان حبه‌ انگور 


داستان قشنگی است:
روزی به مسجدی رفتیم 
که امام مسجد دوست پدرم بود 
دوست پدرم(امام جماعت)گفت داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است ،
روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده
 و خود شخص به سر کارش رفت ،
بعد از ظهر از سرکار به خانه می آید 
و می گوید خانم مقداری انگور را بیاور تا بخورم، 
همسرش گفت:
 من و فرزندان همه ی انگور ها را خوردیم ،
مرد گفت: دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشتید !
مرد بلند می شود و از خانه خارج می شود 
هر چه همسرش او را صدا می زند 
هیچ جوابی نمی دهد، 
رفت املاک فروشی
 جایی که زمین خرید و فروش می شود 
گفت : یک قطعه زمین می خواهم در بهترین جای شهر 
آن را خرید، 
و رفت نزد پیمانکار ساختمان ، جهت ساخت و ساز 
گفت بی زحمت همراه من بیایید 
او را با خود برد و زمینی که خریده بود بهش نشان داد 
به پیمانکار گفت می خواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید
پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساختن مسجد ،
مرد ثروتمند به خانه برگشت 
زنش بهش گفت کجا بودی ؟ 
مرد گفت الان اگر بمیرم خیالم راحته، 
شما باندازه یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتی که الان من بین شما زنده هستم ،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد  بیاورید و برایم صدقه ای بدهید ؟
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،
400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،
چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت .

ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده 
و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،
محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند.


‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌

۵
از ۵
۱۲ مشارکت کننده
محمدرضا گفت:
چه حکایت جالبی ای کاش همه ما مثل آن مرد متنبه شده و به فکر آن دنیای خود باشیم.