شعر امام رضا حبیبی



رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی...

سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی...

شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی، خلوت دل‌بخواهی

چو آیینه از بس که دل‌نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی

تو آیینه آیینه، نوری و نوری
تو مهری چه مهری تو ماهی چه ماهی

تو را مهر گفتم؟ تو را ماه خواندم؟
عجب کسر شأنی عجب اشتباهی

که مهر است در محضرت مرده‌شمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی

گرفته‌ست خورشید اذن دمیدن
ز نقاره‌خانه دم هر پگاهی

تویی شرط توحید و بی‌تو یقیناً
همه نیست توحید جز لاالهی

اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی نماند گناهی

به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی

لب درۀ نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی

منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی

ندانم چگونه برآیم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاه‌گاهی

الهی مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور الهی

#محمود_حبیبی_کسبی

۵
از ۵
۱۷ مشارکت کننده