۰۴۶۷
تشنگى از نگاهتان پيداست
جگرت بى شكيب میسوزد
جگر پاره پارهات پيشِ
عدهاى نانجيب میسوزد
دست و پا میزنى و میگويى
جرعهاى آب…تا كه جان گيرم
باز تكرار مىكنى آقا
جرعهاى آب…وَرنَه میميرم…
چقَدَر پير گشتهاى آقا
گيسوانت همه سفيد شده
داغ كه به روى دل دارى؟
پدرى كه ز زهر شهيد شده؟
همه ى شهر با تو لج كردند
دلشكسته شدى و مايوسى
حس غربت به خانه ات دارى…
با غريب مدينه مانوسى…..
اى على اكبرِ امام رضا
كاش خواهرى كنارت بود
كاش تنها نبودى آقا جان
كاش همسرى كنارت بود
گرچه تنهايىات مسلّم شد
سر پيراهنت كه دعوا نيست
بدنت زير آفتاب اما….
بدنت زير دست و پاها نيست
جاى شكرش هميشه باقى است
سرِ تو از تنت جدا نشده
كفنت كردهاند آقا…شكر
قسمت تو بوريا نشده
شاعر=آرمان صائمى
۵
از ۵
۹ مشارکت کننده