شعر امام خمینی(ره)

آن شب به دوش خلق غمی جا گرفته بود

آئینه را غبـــار تماشا گرفتــه بــــود

تنها نه چشم خسته‌ی هفت آسمان گریست

باور کنید سینه‌ی صحرا گرفته بود

غم می‌چکید از دل خرداد شصت و هشت

از بس که داغ دامن او را گرفته بود

از خاطرم نمی‌برم آن روز شوم را

روزی که رنگ ظلمت یلدا گرفته بود

در سینه‌های خسته‌ی مردان روزگار

احساس تلخ بی‌پدری جا گرفته بود

در لیلة‌الفراق خمینــــی چه با صفا

چشمان گُــر گرفته‌ام احیا گرفته بود

با گوش جان خویش شنیدم که بی‌ریا

هر ذره‌ای نـــوای دریغــا گرفته بود

تابوت مثل یک صدف آغوش باز کرد

دردانه‌ای بهـــانه‌ی دریــا گرفته بود

از نسل پر طراوت سبزینه‌ها گلی

جا در جوار حضرت زهـــرا گرفته بود

بی نفخ صور خاک عطشناک شهر ما

شوری شبیهِ محشر کبــریٰ گرفته بود

 

شاعر:ابراهیم سنائی

۵
از ۵
۱۱ مشارکت کننده