شعر امام حسن عسگری شاعر حسن لطفی

 

 

امام حسن عسکری(ع)-شهادت



به لبِ خشکِ تو انگار که باران میخورد

آب میخوردی و هِی ظرف به دندان میخورد



پسرِ کوچکِ تو مانده چه سازد با تو

زهر وقتی که بر این سینه‌ی سوزان میخورد



آه میسوخت از این آه دوتا گونه‌ی او

نفَست تا که بر آن چهره‌ی گریان میخورد



فقط از کنده و زنجیر و فلک خالی بود

ورنه این حجره‌ی پُر درد به زندان میخورد



بارها شد که تو پیچیدی و اُفتاد سرت

بارها خاک بر این زُلفِ پریشان میخورد



پسرت اینطرف و مادرت آنسو مُردند

دستهاشان به سر از وای حسن‌جان میخورد



دیدی از بسترِ خود شام و سَر و آتش را

آنهمه زخم که از بام به طفلان میخورد



یک به یک با سرِ خود رویِ زمین میخوردند

ضربِ شلاق که بر پشت و گریبان میخورد



خیره بر چشمِ پدر بود نفهمید که سوخت

آتشی را که بر آن دخترِ بی جان میخورد



دخترک زد به لبش گفت که دندانش کو

آنقدر سنگ که بر آن لب و دندان میخورد


حسن لطفی

۵
از ۵
۱۷ مشارکت کننده