شعر حضرت رقیه برقعی

انتقامش را گرفت این‌گونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه

قصۀ کرب‌وبلا را دختری تغییر داد
کاخ‌ها ویرانه شد، ویرانه‌اش شد بارگاه

چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید
سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه

دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است
چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه

دختر اِنّا فَتَحنا اشک می‌ریزد ولی
گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچ‌گاه

بر سرش می‌ریخت خاک از بام‌ها، می‌سوختند
دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه

بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هم‌اند
او به زینب یا که زینب می‌بَرَد بر او پناه

تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت
شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه

چون زبانش بند می‌آمد خجالت می‌کشید
با سرِ بابا سخن می‌گفت، اما با نگاه

آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین
رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه

ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط
خیزران وقتی که خوردی زیر لب می‌گفتم آه

جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی
عمه می‌جنگید با دستان بسته، بی‌سلاح

اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
این امانت دار را شرمنده‌تر از این مخواه

بعد از این هرجا که رفتی با تو می‌آیم پدر
پای من زخمی‌ست اما روبه‌راهم روبه‌راه...

سیدحمیدرضا_برقعی

۵
از ۵
۲۳ مشارکت کننده