روزی یکی از یاران امام صادق - درود خدا بر او بادا - خدمت ایشان رسید. نگاهش افتاد به پیراهنی که بر تن امام بود؛ دید که آن پیراهن، وصله دار است. از وصلهای که پارگیِ پیراهن ایشان را اصلاح کرده بود، چشم برنمی داشت و آن را مینگریست. امام به او گفت: به کجا می نگری؟ گفت: به وصله پیراهن شما. امام گفت: - این دفتری که در مقابل من است، بردار و آنچه را که در آن است بخوان. آن مرد دفتر را برداشت و در آن نگاهی انداخت. عباراتی در آن بود. از آن میانه چشمش به این کلمات افتاد: «لا جدیدَ لِمَن لا خَلَقَ له» (بحار الانوار، ج ۴۷، ص ۴۵)
اگر بگویم عبارت فوق، ترجمه پذیر نیست، شاید حمل بر مبالغه کنید. به هر صورت، آن را ترجمه میکنم اما وقتی به تفسیر این متن پرداختیم، خواهید پذیرفت که مبالغه نکردهام: «کسی که کهنه ندارد، نو ندارد».
وقتی این عبارت را میخوانیم که: «کسی که کهنه ندارد، نو ندارد»، شاید این اشکال به ذهنمان خطور کند که کلیت و شمول ندارد. سادهترین موردی که میتواند کلیت آن عبارت را نقض کند، «نوزاد» است. نوزادهای انسانها، بی آنکه جامههای کهنه داشته باشند، جامه نو دارند و حتی هنوز به دنیا نیامدهاند، دارای لباس نو هستند؛ و وقتی قدم به دنیا می نهند، بر اندامشان جامه نو میکنند. پس این سخن که: «کسی که کهنه ندارد، نو ندارد» با هر نوزادی که به دنیا میآید، نقض میشود و بدین گونه فاقد اعتبار است.
اگر بپذیریم که هر نوزادی با داشتن جامه نویِ بدون کهنه، این سخن را که «کسی که کهنه ندارد، نو ندارد»، نقض میکند، لازمه اش این نیست که عبارت «لا جدید لمن لا خلق له» نیز نقض شده باشد. زیرا همان گونه که در بخش پیش گفتم از سرِ ناچاری این عبارت عربی را به فارسی ترجمه کردیم. بسیار خوب، عربیِ آن، چه میگوید؟ در عبارت عربی، یک کلمه که فقط یک حرف دارد، آمده به اسم «لام» که به صورت «لِ» در اول «من» قرار گرفته و شده: «لمن».
این «لِ» در زبان عربی و در ساختار جمله فوق، معنای خاصی دارد که ما آن را «داشتن» و در قالب «ندارد»، ترجمه کردیم؛ ولی «لِ» گرچه معنای «داشتن» و «دارا بودن» میدهد اما داشتنِ همراه با مالکیت و اشرافِ بر آن. حال میگوئیم که گر چه بر اندام کودکِ نوزاد، جامه نو میکنند اما او هیچ گونه مالکیتی بر آن جامه ندارد و هیچ گونه آگاهی و اشرافی نیز بر آن ندارد و به کلی از نو و کهنگی، و حتی از جامه بودن، و نبودنِ آن بی خبر است.
اکنون به لحاظ زبانی و معنایی، هم در زبان عربی، و هم در زبان فارسی، مباحث گونه گون، در اینجا قابل طرح است و ما نمیخواهیم وارد آنها شویم، اولاً بدین جهت کهاین فضا، فضای تفصیل نیست؛ ثانیاً به خاطر اینکه گاهی ورود در این جزئیات زبانی، سبب میشود که مقصود اصلی، لا به لای تارهایِ درهم تنیده و به هم پیچیده کلافی سر در گم، مخفی و مفقود شود. در عین حال، یکی دو مطلب را نمیتوان نگفت. یکی اینکه در زبان فارسی هم، واژه «داشتن»، قابل مطالعه است و ظرایف معنایی خاصی دارد که در پارهای از کاربردهایش شاید نتوان به هر گونه «در اختیار داشتنِ چیزی»، داشتن، اطلاق کرد.
دیگر اینکه به هر صورت، سخن در این است که «لِ» در عربی - و البته در ساختار عبارت مذکور- و «داشتن» در فارسی، به نحوی باید افاده معنای «از آنِ» کند.
مطلب سوم، فقط یک اشاره است؛ اشاره به تنگنای ترجمه. ملاحظه میکنید که یک کلمه، در هر زبانی، چه اندازه قصه و سرگذشت دارد. این اشاره و التفات، از ما میخواهد که هم با دقت بیشتر سخن بگوییم و بشنویم؛ و هم هنگام خواندن ترجمهها کمی احتیاط کنیم؛ وهم دوستان عزیز و جوانان ما بدانند که بسیاری از این ارجاعات که در بعضی از شبکهها به متون دینی، داده میشود، اگر درست باشد، زلف آن متن، دهها، پیچ و تاب و شکنج دارد.
میان ما و متن مورد بحث، و فهم ما از متن، کمی فاصله افتاد؛ اما عیبی ندارد. این فاصله، بر عطش ما میافزاید و با اشتیاق بیشتری، در صدد درک متن، بر می آییم.
حاصل نکته نخست این شد که اگر ماجرای کهنه و نو را - با عطف توجه به جهت صدورش که لباس وصله دار امام است - به موضوع جامه نوزاد ببریم و چنین پنداریم که شامل این مورد هم میشود، و در نتیجه، این مورد، نقض کلیت «کهنه و نو» پنداشته شود، پاسخش این میشود که با توجه به معنای «لِ»، نوزاد و جامهاش، اساساً مشمول آن کلیت نیست - و طبق اصطلاح، تخصصا از موضوع بحث، خارج است. در باب موارد دیگر هم که احتمال نقض برود، باید جداگانه بحث شود.
نکته دوم: بحث «کهنه و نو» - البته باز با عطف توجه به جهت صدورش، یعنی جامه امام - ما را به جریان زمان و نحوه ارتباطش با انسان و متعلقات او میبرد؛ و بدین گونه سخن از زندگی انسان و نحوه زیستش و اراده و انتخابش، به میان میآید؛ که اگر از این منظر نیز بنگریم، موضوع «نوزاد و جامه» و موارد مشابه، از محل بحث، خارج میشود.
تا اینجا بحث ما ناظر به آن بود که کلام امام را با توجه به جهت صدورش، منحصر در موضوع جامه بدانیم. اما سخن در این است که کلام معصوم، فراتر از جامه کهنه و نو است. همه شواهد و قرائن و نحوه برخورد امام با این موضوع، بعلاوه ساختار کلام امام، حکایت از این دارد که ایشان بحث از کهنه و نو را در افقی برتر مطرح میکند.
انسان موجودی افتاده در زمان است و با زمان زندگی میکند. شیطان با «دامدانه» جاودانگی و ابدیت، انسان را که خفته و آسوده در ابدیت و خلود بود، فریب داد و از جاودانگی به در آورد و در چرخه زمان افکند. اینک این موجودی که به خواست خود و با عصیان در برابر خدا به زمین آمده و در زمان به سر میبرد، نمیتواند به احکام زمان، احترام نگذارد. حتی اگر بخواهد - به قول ابوالحسن عامری نیشابوری- به عنوان تکهای از زمان، سوار بر مرکب ابدیت باشد، باید زمان را بشناسد و به تقدم و تأخر، به دیده احترام نظر کند.
اینک از این دید انداز که آدمی در زمان به سر میبرد و حتی خروج او از زمان و سیطره اش بر آن، مستلزم شناخت آن و آشنایی با راهکارهای این غلبه است، بحث «کهنه و نو» را مورد تأمل قرار دهید؛ تا در ادامه بحث ببینیم که آیا میتوان بدون داشتن گذشته و سنت، و بی آنکه کهنه ای داشته باشیم، سخن از «نو» و «نوگرایی» و «نو خواهی» به میان آوریم؟
بحث از مدرنیته و تجدد، و غوغای «نوخواهی» و «نوگراییِ» ما به گوش فلک هم رسیدهاست. اما هنوز از خودمان نپرسیدهایم که «نو چیست؟» و «کهنه چیست؟» و چه نسبتی میان آن دو برقرار است.
به هر صورت، ما در روزگار نو به سر می بریم و احکام این روزگار، و ظهورات آن، در زندگی ما جریان دارد و به نحوی بر آن غالب است؛ اما سخن من این است که درون این جریان غالب، ما میخواهیم درباره آن، پرسش کنیم و به آن بیندیشیم و به خصوص در باب این مسئله تأمل نمائیم که: آنچه به عنوان «نو» و «جدید» ظهور کرده و بر زندگی ما غلبه یافته، آیا صورت جدیدی از سنت و گذشته خود ما است، یا صورت جدیدی از گذشته و سنت یک ملت دیگر است که ما تسلیم آن شدهایم؟
ممکن است کسی سوال ما را زیر سوال ببرد و درباره قسمت پایانی آن یعنی اینکه ما «تسلیم آن شده ایم» اشکال کند و بگوید که ما تسلیم آن نشدهایم، بلکه این وضعیت جدید، بر ما غلبه کرده و ما را مغلوب خویش نموده و ما جز پذیرش آن، راه دیگری نداریم.
بسیار خوب؛ سلطه و غلبه ظهور این وضعیت جدید، اقتضای آن ندارد که ما درنگ نکنیم و درباره آن نیندیشیم. نکته ظریفی که در اینجا خوب است به آن توجه کنیم، «تفاوت میان ظهور و حضور» است (این بحث را به اختصار در کتاب «فلسفه ادبیات میخانه» آوردهام و اگر خدا بخواهد عزم آن دارم که مفصل آن را در اثری جداگانه بیاورم).
یکی از ویژگیهای «ظهور» غلبه است؛ یعنی آنچه ظهور مییابد و برای آدمی عیان میگردد، میتواند بر ذهن و زندگی او غلبه کند و شاکله او را به انسداد کشاند؛ اما حضور، این ویژگی را ندارد. از جانب دیگر، ظهورات بر یکدیگر غلبه میکنند اما ظهور نمیتواند بر حضور، غالب گردد (در مباحث بعدی امیدوارم بتوانم این بحث بسیار مهم را بیشتر توضیح دهم)
به هر صورت سخن در این است که «مدرنیته» از سنخ «ظهور» است و بر ظهورات دیگر غلبه کرده است اما هرگز نمیتواند بر آنچه از سنخ «حضور» است، غلبه کند؛ مگر در مورد کسی که «حضور شناس» نباشد و همه چیز را به «ظهور» تقلیل دهد؛ در این حال، طبعاً آدمی خود را در برابر ظهور غالب می بازد و سیطره بی چون و چرایش را میپذیرد و هرگز نمیتواند به راه بیرون شد از آن وضعیت غالب، بیندیشد.
درنگ و تأمل و تفکر از سنخ «حضور» است و نه تنها مغلوب «مدرنیته» نخواهد شد بلکه میتواند بیرون از حوزه غلبه ظهورات آن، جوانب گوناگون آن را مطالعه کند و راه بیرون شد از آن غلبه را دست کم به صورت خُرد و برای «تک انسان ها» نشان دهد. بحث ما ادامه دارد و پرسش ما این است که: آیا مدرنیته، صورت جدیدی از گذشته و سنت ما است، یا صورت جدیدی از سنت یک ملت دیگر است؟