کوچه خلوت تر از هر لحظه دیگر به نظر می رسد. به سمت جلو قدم برمی دارد. سرکوچه که می رسد، دستش را به کمرش می گذارد. حرفهای کودکش در ذهنش تداعی می شود:
ـ پدر! من گرسنه هستم؛ پس کی گندم می آوری تا مادرم نان درست کند؟
به فکر فرو می رود. عالم خیال، ذهنش را به بازی می گیرد. زنش را می بیند که به دیوار رنگ و رو رفته خانه اش تکیه داده است. چشمش پر آب می نماید. قطره های اشک در کاسه چشمان همسرش تلنبار شده اند. به او چشم می دوزد. قطره ای اشک از چشمش فرومی غلتد. لبهایش را به زحمت می جنباند:
ـ پس می خواهی چکار کنی؟ دیگه بچه ها تحمّل گرسنگی را ندارند؟
مرد سر به زیر می اندازد. دلش می خواهد زمین دهان باز کند و او را در خود فرو برد. سرش داغ می شود. آب دهانش را قورت داده، می گوید:
ـ تو می گویی چکار کنم؟ به کی رو بیندازم؟ درِ خانه چه کسی را بزنم؟ در این دور و زمانه، چه کسی به من قرض می دهد؟
زن دست روی زمین می گذارد و از جا بلند می شود. نگاه نگرانش را به صورت خسته او می دوزد و می گوید:
ـ برو در خانه حسن بن علی؛ دست خالی بر نمی گردی؟
برق امید در چشمان مرد می جهد. سرش را به عنوان تأیید تکان می دهد. لبخندی گرم روی لبهایش نقش می بندد. در آن حال اندکی به فکر فرو می رود. صدای همسرش او را به خود می آورد:
ـ خدا این بنده های خوبش را برای ما فرستاده است.
* * *
مرد به دیوار تکیه می دهد. زانوهایش می لرزد و طاقت نگهداشتن جسمش را ندارد. کوچه خلوت است. مردم از تابش بی رحمانه آفتاب به خانه هایشان پناه می برند. شنهای سوزان، کف پایش را به سوزش می آورد. از جا بلند می شود. نگاهش تا ته کوچه می دود. چشمش به در چوبی دوخته می شود. قدمهایش را آهسته تر برمی دارد. لحظه بعد، خودش را جلوی در خانه امام می بیند؛ نفس عمیقی می کشد و آرام بر در می کوبد.
در گشوده می شود. طولی نمی کشد که وارد خانه می شود. نگاهش را به اطراف خانه می چرخاند. همه جا ساده و بی آلایش است. خانه از صفا و صمیمیت لبریز است. از خود می پرسد:
ـ با اینکه می تواند بهترین وسایل خانه تهیه کند، پس چرا...؟!
و بعد ادامه می دهد:
ـ شاید سادگی، حُسنی دارد.
باز هم به فکر فرو می رود. طولی نمی کشد که صدای دلنشین امام توجه اش را جلب می کند:
ـ خوش آمدید!
با دیدن سیمای جذّابش از جا بلند می شود. به چهره نورانی امام خیره شده، می گوید:
ـ ای پسر امیرمؤمنان! به فریادم برس.
آنگاه بعد از مکث کوتاهی، ادامه می دهد:
ـ مرا از دست دشمن ستمکارم نجات بده؛ دشمنی که نه حُرمت پیران را نگه می دارد و نه به خُردسالان رحم می کند.
نفس عمیقی می کشد و خاموش می شود. مثل اینکه خیالش راحت شده است. امام که به اضطراب درونی او پی برده است، می فرماید:
ـ دشمنت کیست تا داد تو را از او بستانم؟
آب دهانش را قورت داده، لبهایش را به حرکت در می آورد:
ـ دشمن من، فقر و پریشانی است.
حضرت رو به خدمتگزارش می فرماید:
ـ آنچه مال نزدت است، حاضر کن.
لحظه ای نمی گذرد که خدمتکار امام پنج هزار درهم جلو امام و مرد فقیر می گذارد. امام در حالی که به مرد نیازمند اشاره می کند، به خدمتگزارش می گوید:
ـ آنها را به او بده.
کیسه پول در دست فقیر است که امام خطاب به او می فرماید:
ـ هرگاه این دشمن به تو رو کرد، شکایت آن را نزد من بیاور تا آن را دفع کنم.
از ضربان قلب مرد کاسته شده است. لبخندی از رضایت، روی لبهایش نقش می بندد. مثل اینکه احساس می کند کوله بار سنگینی از روی دوشهای خسته اش برداشته شده است. با امام خداحافظی می کند. قدم به بیرون می گذارد. نسیمی گرم، صورتش را به سوزش وامی دارد. به آسمان صاف و آبی چشم می دوزد. دستانش را به سوی آسمان بلند نموده، خدایش را سپاس می گوید. چشمان منتظر بچه هایش در ذهنش مجسّم می شود. آنگاه در حالی که شوق و ذوق وصف ناپذیری وجودش را گرفته است، به سوی خانه اش گام برمی دارد.*
* منتهی الآمال، ج 1، ص 417 و 418.