به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشک ها در کاسه ماه هلالی را
چمن آیینه بندان می شود صبحی که بازآیی
بهارا! فرش راهت میکنم گل هاي قالی را
نگاهت شمع آجین میکند جان غزالان را
غمت عین القضاتی میکند عقل غزالی را
چه جامی می دهي تنهایی ما را جلال الدین!
بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را
شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دل هاي جنوبی مان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افق هایي که خونرنگ اند، عصر جمعة مایند
تماشا میکنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر میگذارم وقت جان دادن
کدام آییینه پایانی ست این آشفته حالی را
تو ناگاهان میآیی مثل این ناگاه بی فرصت
پذیرا باش ازاین دلتنگ، شعری ارتجالی را
۵
از ۵
۲۰ مشارکت کننده