شعر ام البنین (حسن لطفی)

حسن لطفی

به تیغی حیف گیسویت گُسستند
دو بازویت دو بازویت گسستند

از آنجایی که من بوسیده بودم
بمیرم هر دو اَبرویت گسستند

انیس گریه‌هایم را گرفتند
توانِ دست و پایم را گرفتند

کمانی تر شدم از زینب افسوس
سرِ پیری عصایم را گرفتند

بهارم را چِسان پاییز و کردند
دلم را از غمت لبریز و کردند

سرت ای کاش رویِ نیزه می‌ماند
تو را از مرکبی آویز و کردند

غمت راهِ نفس بر سینه بسته
تَرَک بر چهره‌ی آئینه بسته

زِ بسکه خاک و بر سر ریختم من
ببین عباس دستم پینه بسته

از آن سرو علی بنیاد و صد حیف
از آن قامت از آن شمشاد و صد حیف

دو دستی که عصای پیریم بود
خداوندا زِ تَن اُفتاد و صد حیف

۵
از ۵
۲۳ مشارکت کننده