شهر دمشق

 

پنجه ای چنگ زده روی دلم

بازهم قصد سفر کرده دلم

سفری در گذر سلسله ها

سفری هم سفر آبله ها

هم سفر با قدم خستة عشق ...

می روم، مقصد من شهر دمشق

باز هم سفر ...

بازهم رهاشدن از همه تعلقات مادی و پرواز بر محمل بال ملائک.

بازهم باربستن و دل به خدا سپردن و بر چرخ تقدیر سوارشدن!

اما این بار سفر به کجا؟! به چه سرزمینی؟ تا آن جا که به یاد دارم، مسافر هر سفری که تا به حال بودم سعی کردم در هر قالبی که می شود دست نوشته ها، خاطرات و حال و هوای آن سفر را به روی کاغذ بیاورم.

کربلا و عتبات ... مدینه و خانة خدا ... همه و همه سرگذشت های شیرین و به یادماندنی داشت که می توان برای هرکدام فصل تاز ه ای را گشود و به آن پرداخت. اما این بار مقصد، نام آشنایی بود که سال ها در اوج دل تنگی ها با دلم بازی می کرد!

این بار کبوتر دلم مقصدی را پیش رو داشت که همیشه سراغش را می گرفت. هربار که روضه عقیله بنی هاشم به زبانم جاری می شد در اوج نوحه های اربعین، در شور و هیجان ناله های «امان از دل زینب» و در شام غریبان تلخ و جان گداز هر عاشورایی، دل بهانه سرزمینی را می گرفت که هنوز فریاد حماسی زینب را در گوش خود حس می کند. دلم به یاد خرابه نشینی می گرفت که فریاد «وا ابتا»یش هماره آهنگی حزین و نغمه ای جان گداز را ساز می کند. می رفتم که این آرزوها را تحقق بخشم و چند روزی خرابه نشین غم های عمه های امام عصر عج ا... تعالی فرجه باشم.

در پیچ و خم اتوبان قم ـ تهران به سرعت پیش می رفتم و می خواستم به قراری که با دوستان همراه این سفر در فرودگاه مهرآباد گذاشته بودم برسم.

فرودگاه مهرآباد، پنج شنبه 19 خرداد، ترمینال شماره 2 سالن پروازهای خارجی، ساعت چهار بعدازظهر، قرار بود همه دوستان در سالن فرودگاه جمع شده، هماهنگی های لازم انجام و سفر آغاز شود.

جمع عجیب و قابل ملاحظه ای داشتیم! هر لحظه که جمع ما می رفت تا کامل شود به خاطره انگیزی این سفر، بیش تر امیدوار می شدیم! مجموعه دوستان که قرار بود با هم مسافر شهر دمشق و زائر حرم شیرزن کربلا شویم جمعی شناخته شده با ویژگی های منحصر به فرد بودند. اولین ویژ گی این سفر این بود که رئیس مجموعه و راهنمای اصلی این سفر، کسی نبود مگر حنجرة آشنای سال های خون و خاکستر، صدای حماسی شب های حمله و خطر، کسی که نوای «ای لشکر صاحب زمان» او تا عمق جان ها نفوذ کرده و هنوز هم دلی را به یاد امام و یاران کربلایی اش می اندازد. حاج صادق آهنگران، مردی از جنس اخلاص، تقوا و تواضع؛ یک تندیس اخلاق به تمام معنا، همان صادق آهنگران سال های 59 و 60.

وقتی مرا دید چنان مرا در آغوش خود فشرد که احساس می کردم یار دیرین و هم سنگر قدیمی خود را دیده است؛ از یک سو به خود می بالیدم و از سویی در مقابل این همه خلوص و یک رنگی اش احساس می کردم باید زانوی ادب برزمین تواضع بزنم.

ویژگی دیگر این سفر، حضور تنی چند از فیلم سازان شهیر، متعهد و مذهبی سینما بود. از جمله: ابراهیم حاتمی کیا، مجید مجیدی، احمدرضا درویش، مجتبی راعی، رضا میرکریمی و ... و یک ویژگی دیگر، این که به غیر حاج صادق، همه بار اولشان بود که مشرف به زیارت این سرزمین خاطره انگیز می شدند.

با کمی تأخیر که عادت همة پروازهای ایرانی شده، تهران را به مقصد دمشق ترک کردیم. حدود دو ساعت را ـ زمانی که تا مقصد فاصله داشتیم ـ باید به نحوی سپری می کردم؛ بهترین راه مطالعه کتاب بود. آن هم «آفتاب در حجاب» کتابی که شاید بتوان آن را جزو بهترین کتبی خواند که با قلمی روان و با بیانی هنرمندانه و دقتی قابل ملاحظه، غم های عقیلة بنی هاشم را به تصویر کشیده اند ـ آفتاب در حجاب، اثر سیدمهدی شجاعی

«نفسی عمیق می کشی و می نشینی؟ پشت دشمن را به خاک مالیده ای، کار را به انجام رسانده ای و حرفی برای گفتن باقی نگذاشته ای. آن چه باقی گذاشته ای فقط حیرت است. یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس، زنان پشت پرده، سربازان و مأموران و محافظان و حتی اهالی کاروان همه مبهوت این سؤال اند که آیا تو همان زنیب داغ دیده ای؟ تو همان زینب اسارت چشیده ای؟! تو همان زینب مصیبت کشیده ای. این لحن، لحن مظلومیت و محکومیت و اسارت نیست لحن سیطره و اقتدار است تو به کجا متصلی زینب؟ تو از کجا مدد می گیری؟ تو اهل کدام جلالستانی؟...»

... با صدای مهمان دار، ارتباطم با کتاب و دنیایی که برایم لحظه به لحظه بیش تر ترسیم می شد به یک باره قطع شد؛ وقتی به خود آمدم، دیدم کمربندها را بسته، در حال فرود در فرودگاه شهر دمشق بودیم.

به راستی چه قدر زود آرزویی که احساس می کردم دست نیافتنی شده، به تحقق نزدیک می شد. لحظه ها برایم خیلی دیر می گذشت. دوست داشتم زودتر پیاده شوم در اولین فرصت به زیارت بروم! ولی ساعت مناسبی برای زیارت نبود. هوا تاریک شده بود و گرمای دمشق با گرمای خردادماه تهران تفاوت زیادی نداشت. بعد از تشریفات فرودگاه، خروجی و ویزا و مهرخوردن گذرنامه سوار ماشین شده پس از طی کردن خیابان های شهر دمشق مقابل هتل محل اقامتمان ایستادیم؛ فندق البتراء، واقع در مرکزی ترین نقطة شهر. بعد از بررسی نقشه و سؤال هایی که از راهنما پرسیدیم، متوجه شدم دمشق دارای دو منطقه مهم جغرافیایی است: مرکز شهر و محل ادارات، بازارها، مرکز معاملات رسمی هم در منطقه ای است به نام «شام» که منتهی الیه بازار «حمید» و مسجد اموی، مقبره کوچک و حرم با صفای دختر سه ساله حضرت سیدالشهدا، خانم رقیه است. منطقه دیگر که بیرون شام به شمار می آید و فاصلة حدود یک ساعته تا مرکز دارد منطقه ای است به نام «زینبیه» که حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها در مرکز آن قرار دارد.

ساعت 11 شب بود و در های حرم بسته. باید تا نماز صبح، صبر می کردیم تا برای اولین زیارت قدم های منتظرمان را آماده آن سازیم. هتل محل اقامتمان به حرم حضرت رقیه خیلی نزدیک بود؛ شاید فاصله ای به اندازه پنج دقیقه پیاده روی. مگر کسی خوابش می برد؟! همه خود را به نحوی در اتاق ها مشغول کرده بودند. حاج صادق، زیارت عاشورا را زمزمه می کرد و بچه های فیلم ساز هم دور هم نشسته با هم صبحت می کردند. در بالکن حیاط نشسته بودم و دنبال روزنه ای می گشتم تا گلدسته های حرم آن سه ساله ای را ببینیم که از عطر و بوی حضورش آن خرابه، اکنون تبدیل به یک بارگاه باشکوه شده بود، او تفاوتی با بهشت نداشت.

انتظارها به سرآمد قدم زنان در نیمه شبی به یادماندنی در اولین ساعت صبح جمعه بیستم خرداد با دم و نوحه ای که همه باهم زمزمه می کردیم، رفتیم تا پشت در حرم این سه ساله بنشینیم و اولین نفراتی باشیم که در آدینه، چشم به خورشید آن ضریح کوچک، روشن می داریم.

ادامه دارد ...

 

۵
از ۵
۱۶ مشارکت کننده