شعر قاسم نعمتی

از سوزِ تب توانی به پیکر نداشتی
فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی

یادِ خدیجه می کنی و آه می کشی
یعنی که تاب دوریِ همسر نداشتی

بعد از غدیر و توطئه هایِ منافقین
دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی

می خواستی سفارش حقِ علی کنی
امّا چه فایده که تو یاور نداشتی

عمری برای این که هدایت شوند خلق
در سینه غیر یک دلِ مضطر نداشتی

وقتی صدایِ فاطمه آمد که سوختم
در عرش می شنیدی و باور نداشتی

رفتی از این دیار وَ اِلّا به یک نفس
تابِ صدایِ نالۀ دختر نداشتی

مسمار داغ بود و لب از سینه بر نداشت
آنجا مگر بهشت مُعطّر نداشتی

پنجاه سالِ بعد مشخص شود چرا
از روی سینه جسمِ حسین بر نداشتی

وقتی عدو محاسن او را گرفته بود
ز ره رسیدی عمّامه بر سر نداشتی

زینب نیابتاً ز تو بوسید آن گلو
زیرا که تابِ بوسه حنجر نداشتی

 (قاسم نعمتی)
 

۵
از ۵
۱۷ مشارکت کننده